« آب قحط و ابر قحط و آسمانت خشک شد | کاش به دشت کربلا بودم و کشته می شدم » |
چشم هایش همه را یاد مسیحا انداخت /در حرم زلزله ی شور تماشا انداخت /هیچ چیزی که نمی گفت فقط با گریه /جلوی پای عمو بود خودش را انداخت /با تعجب همه دیدند غم بدرقه اش /کوه طوفان زده را یک تنه از پا انداخت /بی زره رفت و بلا فاصله باران آمد /هر کس از هر طرفی سنگ به یک جا انداخت /بی تعادل سر زین است رکابی که نداشت /نیزه ای از بغل امد زد و او را انداخت /اسب ها تاخته و تاخته و تاخته اند /پس طبیعی است چه چیزی به تنش جا انداخت /با عمو گفتن خود جان عمو را برده /آنکه چشمش همه را یاد مسیحا انداخت
فرم در حال بارگذاری ...