« نداها و خطابهاى خدا به بندگان | چشم هایش همه را یاد مسیحا انداخت » |
آب قحط و ابر قحط و آسمانت خشک شد /چشم براه عمو ماندی زبانت خشک شد /جان باقیمانده ام شد یک تبسم تیر دید /آخرین لبخند هم روی لبانت خشک شد /حرمله دست مرا هم دوخت بر قنداقه ات /بازویم می داد وقتی که تکانت خشک شد /خواستی بابا بگویی حرمله مهلت نداد /تار های صوتی ات سرخ و دهانت خشک شد /تیر نگذاشت که یک جمله به اخر برسد /هیچ کس حدس نمی زد که چنین سر برسد /پدرش که چیز زیادی نمی خواست،فرات /یک دو قطره، ضرری داشت به اصغر برسد /خوب شد عرش همه خون گلو رو برداشت /حیف خون نیست بر این خاک ستمگر برسد
فرم در حال بارگذاری ...