زبان حال حضرت زينب(عليها السلام) در روز اربعين
روزي که سر به کوه و بيابان گذاشتم *** بردم بدوش پيکرم وجان گذاشتم
بانگ رحيل چونکه شد از کاروان بلند *** شوق وصال گشتم و هجران گذاشتم
بگرفتم از تو جان دگر اي مسيح عشق *** تا لعل لب به حنجر عطشان گذاشتم
در باغ لاله هاي تو داغ دلم شکفت *** مرحم ز عشق بر دل سوزان گذاشتم
کردم به تن لباس صبوري گه سفر *** امّا دريغ جسم تو عريان گذاشتم
پيمان عشق با تو چو بستم به کربلا *** هستي خويش بر سر پيمان گذاشتم
سر گشته چون نسيم شدم در ديار شام *** گنج ترا به گوشه ويران گذاشتم
از آب ديده تا دهمت شستشو حسين *** جوئي برت ز ديده گريان گذاشتم
خورشيد طلعتِ تو به ني کرد تا طلوع *** سر از پي ات به ناله و افغان گذاشتم
بلبل صفت بگلشن ازکين خزان تو *** آواي غم بياد بهاران گذاشتم
رفتم ولي ز قصه خود تا به روز حشر *** عنقا صفت فسانه به دوران گذاشتم
از فراقت همچو ني در آه و افغانم هنوز *** پاي تا سر از غمت، چون شمع سوزانم هنوز
تا بخاک و خون بديدم جسم عريان تو را *** اشک غم از ديده مي ريزد به دامانم هنوز
لب نهادم آن زمان بر حنجر گلگون تو *** بهر آن بُبريده حنجر، ديده گريانم هنوز
قتلگاه و حنجر عطشان و تيغ خونفشان *** منظر آن هرسه باشد پيش چشمانم هنوز
بعد قتلت، خيمه ها را خصم آتش زد به کين *** خسته دل از کينه بيداد عدوانم هنوز
چون شنيدم صوت قرآن تورا بر نوک ني *** منقلب زان صوت روح افزاي قرآنم هنوز
پرپر از باد خزان شد چون گلت در شام غم *** بلبل آسا از غمش محزون ونالانم هنوز
گفت عنقا زين مصيبت اي شهيد راه حق *** بي امان در ماتمت سوزد دل و جانم هنوز
کاروان اربعين حسيني
آنچه از من خواستي، با کاروان آورده ام *** يک گلستان گل به رسم ارمغان آورده ام
از درو ديوار عالم فتنه مي باريد ومن *** بي پناهان را بدين دار الامان آورده ام
اندرين ره ازجرس هم بانگ ياري برنخواست *** کاروان را تابدينجا بافغان آورده ام
بس که من منزل به منزل درغمت ناليده ام *** همرهان خويش را چون خود بجان آورده ام
تا نگويي زين سفر با دست خالي آمدم *** يک جهان درد و غم و سوز نهان آورده ام
قصه ي ويرانه شام ار نپرسي خوشتراست *** چون ازآن گلزار، پيغام خزان آورده ام
خرمن موي سپيد و دامني خونين جگر *** پيکري بي جان وجسمي ناتوان آورده ام
ديده بودم با يتيمان مهرباني مي کني *** اين يتيمان را به سوي آستان آورده ام
ديده بودم تشنگي ازدل قرارت برده بود *** ازبرايت دامني اشک روان آورده ام
تابه دشت نينوا بهرت عزاداري کنم *** يک نيستان ناله وآه وفغان آورده ام
تانثارت سازم وگردم بلا گردان تو *** در کف خود از برايت نقد جان آورده ام
نقد جان را ارزشي نَبوَد ولي شادم چومور *** هديه اي سوي سليمان زمان آورده ام
تادل مهر آفرينت را نرنجانم زدرد *** گوشه اي از درد دل رابرزبان آورده ام
هاتفي پروانه را مي گفت، ازاين مرثيت *** در فغان، اهل زمين و آسمان آورده ام
اين كشته ي فتاده به هامون حسين تست
نگاه خشكت را از رفيع ترين مكان به من دوخته اي . لبهاي چاك خورده اي كه زمزمه اي خونين دارند با ابرها . مي دانم زمزمه قرآ» است بر فراز ني .
دمي بياسا اي كاروان ! به خاموشي نشينيد اي اهل اسارت تا بشنوم نواي ماه را بر ني .
بشنوم چگونه والفجر مي خواني . تو را ندانستند آن زمان كه پاره پاره به زمين بودي ، آن دم كه هجوم طغيان شد به خيمه ها ، تو را نفهميدند آن دم كه گوشها دري بود به وسعت نهان و دروازه اي بود به عمق جهالت كه از نواي “هل من ناصر . . . ” تو كر بود و نامفهوم و تو را نمي دانند اينك كه برفراز نيزه بلند ، اما كوتاه رقص عشق مي كني .
به راستي بلنداي عرش كوته است تو را برادر ، چه رسد به حقارت بلند يك نيزه . مرا مي نگري ؛ مظلوم و خسته .
نگاهت رهايم نمي كند . يك چيز آشنا را با من واگويه مي كني .
صبر ، بدان كه من ، همان لحظه كه مي تاختي بر همه غربت و تنهايي ؛ دنيا و كودكانت آويخته به دستهاي من ؛ به انتها رسيدم اما صبور ماندم . ماندم و اينك بر فراز ناقه اي عريان زير نگاه به خون نشسته ات هنوز زنده ام محكم و صبور .
اما . . . اما سخت خسته ام نه از جور نااهلان نه از پستي و خواري اين همه جهل از بغل فرو خورده ام مه سخت مي سوزد در گلو ، نيزه دار سرت مي گذر و مي روي . . .
به راستي كه ديدني است صبر خدا در سايه خون خدا . مي شنوي !؟ آري برادر . . .
دشنام مي دهند و صداي زنجيرها كه مرثيه مي خوانند از زخم وستها و گام ها
هويداست انتهاي جاهليت عرب ميان زنجيرهاي آويخته به ولايت .
ببين دستها را كه به فراز مي روند و به فرود سنگ مي بارد بر سر طفل ها . . . همه را ببين و بشنو ؛ اما خواهرت را نگاه مكن . ببين كه چگونه آغوش مي گشايد تا هجوم سنگ و دشنام هم او را باران باشد . . .
راستي تو از پدر فرقي شكافته و من رسمي يتيم نواز به ارث برده ام .
نگاه مكن ، نگاه مكن خواهر را وقتي زمين مي خورد و آني بر مي خيزد به ياد مادر در كوچه تا مبادا گام عدويي بر او نواخته شود .
برادر نگاه مكن مرا ، بگذار فقط خواهر ، تو را به نظاره بنشيند . . . به نظاره بنشيند پيشاني شكسته ات كه او را فقط به ياد يك چيز مي اندازد . به ياد چشمهاي پدر زير زخم پيشاني…
شربتي از خاك قبر حسين
شيخ اجل ، ابن قولويه ، استاد شيخ مفيد رحمه الله در كتاب كامل الزيارة به اسناد خود از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت : به مدينه رفتم و بيمار شدم . حضرت امام محمد باقر عليه السلام مقدارى آشاميدنى در ظرفى كه دستمال بالاى آن بود، به وسيله غلام خود برايم فرستاد و گفت : «اين را بخور كه امام على عليه السلام به من امر فرموده است كه بر نگردم تا اين دارو را بياشامى»
چون گرفتم و خوردم شربت سردى بود در نهايت خوش طعمى و بوى مشك از آن بلند بود.
پس غلام گفت : «حضرت فرمود چون بياشامى به خدمتش بروى»
من تعجب كردم كه گويا از بندى رها شدم . برخاستم به در خانه آن حضرت رفته ، رخصت طلبيدم . حضرت فرمود: «صحّ الجسم فادخل : بدنت سالم شده داخل شو»
گريه كنان داخل شدم و سلام كردم . دست و سرش را بوسيدم . فرمود: «اى محمد! چرا گريه مى كنى ؟»
عرض كردم : «قربانت گردم مى گويم بر غربت و دورى راه از خدمت شما، و كمى توانايى در ماندن در ملازمت شما كه پيوسته به شما بنگرم »
فرمود: «اما كمى قدرت ، خداوند تمام شيعيان و دوستان ما را چنين ساخته و بلا به سوى ايشان گردانيد؛ امّا غربت تو، پس مؤمن در اين دنيا در ميان اين خلق منكوس غريب است ، تا از اين دار فنا به رحمت خداوند برود و در بعد مكان به حضرت ابى عبداللّه الحسين عليه السلام تأ سّى كن كه در زمينى دور از ما در كنار فرات است و اما آنچه از محبت قرب و شوق ديدار ما گفتى و بر اين آرزو و توانايى ندارى ، پس خداوند بر دلت آگاه است و تو را بر اين نيت پاداش خواهد داد».
بعد فرمود: «آيا به زيارت قبر حسين عليه السلام مى روى ؟»
گفتم : «بلى با بيم و ترس بسيار.»
فرمود: «هر قدر ترس بيشتر است ثوابش بزرگتر است و هر كس در اين سفر خوف بيند از ترس روز قيامت ايمن باشد و با آمرزش از زيارت بر گردد»
بعد فرمود: «آن شربت را چگونه يافتى ؟»
گفتم : «گواهى مى دهم كه شما اهل بيت رحمتيد و تو وصى اوصيايى . هنگامى كه غلام شربت را آورد، توانايى نداشتم كه بر پا بايستم و از خودم نااميد بودم و چون آن شربت را نوشيدم چيزى از آن خوش بوتر و خوش مزه تر و خنك تر نيافتم . غلام گفت : مولايم فرمود بيا؛ گفتم : با اين حال مى روم هر چند جانم برود و چون روانه شدم گويا از بندى رها شدم . پس سپاس خداى را كه شما را براى شيعيان رحمت گردانيده است »
فرمود: «اى محمد! آن شربت را كه خوردى از خاك قبر حسين عليه السلام بود و بهترين چيزى است كه من به آن استشفا مى نمايم و هيچ چيزى را با آن برابر مكن كه ما به اطفال و زنان خود مى خورانيم و از آن خير بسيار مى بينيم »
فرمود: «شخصى آن را بر مى دارد و از حائر بيرون مى رود. آن را در چيزى نمى پيچد، پس هيچ جن و جانورى و چيزى كه درد و بلايى كه داشته باشد نيست ، مگر آنكه آن را استشمام مى كند و بركتش برطرف مى شود و بركتش را ديگران مى برند و آن تربت كه به آن معالجه مى كنند نبايد چنين باشد و اگر اين علت كه گفتم نباشد، هر كه آن را به خود بمالد يا از آن بخورد البته در همان ساعت شفا مى يابد و نيست آن مگر مانند حجرالاسود كه نخست مانند ياقوتى در نهايت سفيدى بود و هر بيمارى و دردناكى خود را بر آن مى ماليد در همان ساعت شفا مى يافت و چون صاحب آن دردها و اهل كفر و جاهليت خود را بر آن ماليدند سياه شد و اثرش كم گرديد»
عرض كردم : «فدايت شوم آن تربت مبارك را من چگونه بردارم ؟»
فرمود: «تو هم مانند ديگران آن تربت را بر مى دارى ، ظاهر و گشوده و در ميان خرجين در جاهاى چركين مى افكنى پس بركتش مى رود»
گفتم : «راست فرمودى»
فرمود: «قدرى از آن به تو مى دهم ، چطور مى برى ؟»
عرض كردم : «در ميان لباس خود مى گذارم »
فرمود: «به همان قرارى كه مى كردى برگشتى . نزد ما از آن هر قدر كه مى خواهى بياشام و همراه مبر كه براى تو سالم نمى ماند»
آن حضرت دو مرتبه از آن به من نوشانيد و ديگر آن درد به من عارض نشد.
<< 1 ... 178 179 180 ...181 ...182 183 184 ...185 ...186 187 188 ... 328 >>