« کاروان اربعين حسيني | شربتي از خاك قبر حسين » |
اين كشته ي فتاده به هامون حسين تست
نگاه خشكت را از رفيع ترين مكان به من دوخته اي . لبهاي چاك خورده اي كه زمزمه اي خونين دارند با ابرها . مي دانم زمزمه قرآ» است بر فراز ني .
دمي بياسا اي كاروان ! به خاموشي نشينيد اي اهل اسارت تا بشنوم نواي ماه را بر ني .
بشنوم چگونه والفجر مي خواني . تو را ندانستند آن زمان كه پاره پاره به زمين بودي ، آن دم كه هجوم طغيان شد به خيمه ها ، تو را نفهميدند آن دم كه گوشها دري بود به وسعت نهان و دروازه اي بود به عمق جهالت كه از نواي “هل من ناصر . . . ” تو كر بود و نامفهوم و تو را نمي دانند اينك كه برفراز نيزه بلند ، اما كوتاه رقص عشق مي كني .
به راستي بلنداي عرش كوته است تو را برادر ، چه رسد به حقارت بلند يك نيزه . مرا مي نگري ؛ مظلوم و خسته .
نگاهت رهايم نمي كند . يك چيز آشنا را با من واگويه مي كني .
صبر ، بدان كه من ، همان لحظه كه مي تاختي بر همه غربت و تنهايي ؛ دنيا و كودكانت آويخته به دستهاي من ؛ به انتها رسيدم اما صبور ماندم . ماندم و اينك بر فراز ناقه اي عريان زير نگاه به خون نشسته ات هنوز زنده ام محكم و صبور .
اما . . . اما سخت خسته ام نه از جور نااهلان نه از پستي و خواري اين همه جهل از بغل فرو خورده ام مه سخت مي سوزد در گلو ، نيزه دار سرت مي گذر و مي روي . . .
به راستي كه ديدني است صبر خدا در سايه خون خدا . مي شنوي !؟ آري برادر . . .
دشنام مي دهند و صداي زنجيرها كه مرثيه مي خوانند از زخم وستها و گام ها
هويداست انتهاي جاهليت عرب ميان زنجيرهاي آويخته به ولايت .
ببين دستها را كه به فراز مي روند و به فرود سنگ مي بارد بر سر طفل ها . . . همه را ببين و بشنو ؛ اما خواهرت را نگاه مكن . ببين كه چگونه آغوش مي گشايد تا هجوم سنگ و دشنام هم او را باران باشد . . .
راستي تو از پدر فرقي شكافته و من رسمي يتيم نواز به ارث برده ام .
نگاه مكن ، نگاه مكن خواهر را وقتي زمين مي خورد و آني بر مي خيزد به ياد مادر در كوچه تا مبادا گام عدويي بر او نواخته شود .
برادر نگاه مكن مرا ، بگذار فقط خواهر ، تو را به نظاره بنشيند . . . به نظاره بنشيند پيشاني شكسته ات كه او را فقط به ياد يك چيز مي اندازد . به ياد چشمهاي پدر زير زخم پيشاني…
فرم در حال بارگذاری ...