سرو صداش نمی اومد مادر رفت توی حیاط دید نشسته توی ایوان ودوباره داره کفش هاش را تعمیر می کنه.بهش گفت:آخه این کفش هاعمر خودشون روکردند چند بار می خوایی تعمیر کنی گفته بود:پولی که بابا داده تا این کفش ها را بخرم به سختی به دست آورده ،اگه بتونم ده روز دیگه…
بیشتر »