به نام خالق هستی سیزده ساله بودم که لباس سفیدعروسی به تن کردم وشدم خانوم خونه.اون موقع بودکه همه ی آرزوها موبغچه کردم وگذاشتم گوشه ی صندوقچه ی دلم.هرموقع تنهامیشدم میرفتم سراغ دلم ویه آرزوبرمیداشتم وباهاش غرق رؤیامیشدم.ازمیون اون همه آرزویکیش راخیلی…
بیشتر »