« خدا کند ... | راهیان کربلا! به هوش باشید! اگر میانه ی راه ..... » |
یک نامه به یک دوست:
سلام. حال من خوب نیست، اما همیشه برای سلامتی شما، دعا میکنم. مدتی است که همه را از خود، بیخبر گذاشتهاید.
هرسال که نرگس باغ، شکوفه میدهد، آنها هم به خود وعده میدهند که امسال میآیی.
مژده ای دل که مسیحا نفسى میآید
که ز انفاس خوشش بوى کسى مىآید
از غم هجر مکن، ناله و فریاد که دوش
زدهام فالى و فریادرسى مىآید
نمىدانم چرا آسمان بخیل شده است، نمىبارد. زمین سنگدلى مىکند، نمىرویاند. ماه و خورشید، چشم دیدن همدیگر را ندارند. خیابانها پر از غولهاى آهنى شدهاند. کوچهها امن نیستند. مردم، جمعههاى خودشان را به چند خنده تلخ مىفروشند. هیچ حادثهاى ذائقهها را تغییر نمىدهد. مثل اینکه همه سنگ و چوب شدهایم.
عجیب است! دامادها از حجله مىترسند. عروسیها را در کوچههاى بنبست، مىگیرند. اذان، رنگ پریده به خانهها مىآید. نماز، زمینگیر شده است. رمضان، مهمان ناخوانده را مىماند که سرزده، بزم سیران را بر هم مىزند. از روزه در شگفتم که چرا افطار را خوش نمىدارد. حج، هزار زخم از خار مغیلان بر تن دارد. جهاد، بهانهگیر شده است. آدمها، کیسههایى پر از خمس و زکات، به دیوارهاى گورشان آویختهاند. نپرس موریانهها، چه به روزگار مسجد، آوردهاند. از همه تلختر اینکه، عصرهاى جمعه، کمتر دلمان مىگیرد.
نمىدانم وقتى این نامه را مىخوانید، کجا ایستادهاید؟ هرجا که هستید، زودتر خودتان را برسانید. از بس شما را ندیدهایم، چشمانمان هرزه شده است. بیم دارم اگر چندى دیگر بگذرد، ندبهخوانهاى مسجد، کمتر شوند. آدمها همه دیرباور شدهاند، و زودرنج. بهانه مىگیرند. مىگویند: «او نیز ما را فراموش کرده است!» اما من مىدانم که شما، همه را به اسم و رسم و نیت، به یاد دارید.
دوست دارم باز برایت بنویسم. اما یادم آمد که باید به گلدانها آب بدهم. مادرم گفته است، اگر به شعمدانیها آب بدهم، آنها برای آمدن تو دعا مىکنند. راست مىگوید. از وقتى که مرتب آبشان مىدهم، دستهاى سبزشان را به سوى آسمان گرفتهاند.
هنوز هم تفأل مىزنم. پیش از نوشتن این نامه، فال زدم. آمد:
دیرى است که دلدار پیامى نفرستاد
ننوشت سلامى و کلامى نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکى ندوانید و سلامى نفرستاد
والسلام
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
فرم در حال بارگذاری ...