« دوری از تسلط کفار | مومن واقعی » |
امام به درخت کنار حوض مسجد تکيه داده است و جماعتي از پيروان گرد او را گرفتهاند. آنسوتر، در بيرون مسجد، چند جوان گويا در انتظار بيرون آمدن وي ايستادهاند و معلوم است که براي روبرو شدن با امام لحظهشماري ميکنند. حياط مسجد را طي ميکنم و بيرون ميروم. يکي از آنها که اندامي درشتتر دارد، به من نزديک ميشود و ميپرسد:
ـ از چه سخن ميگويد؟ درس اخلاق ميدهد؟ يا برايتان مسألهي شرعي را بيان ميکند؟
چهرهام را در هم ميکشم و دندانهايم را به هم ميفشارم و بيدرنگ ميگويم:
ـ مانند هميشه، از همه چيز، از خدا، جهان هستي، روز بازگشت، وظايف انسان و اين که چگونه بايد زيست و چه بايد کرد.
دوستانش بيشتر از خود او ميخندند و با تعجبي همراه با تمسخر به هم نگاه ميکنند.
دست جوان را ميگيرم و او را به درون صحن مسجد ميبرم. امام هم که ما را ديده است، چند گام به پيشواز ما ميآيد و به مهمانان من خوشآمد ميگويد و آنان را بر بوريايي که در زير درخت بزرگ ميان مسجد انداختهاند، مينشاند.
يکي از مهمانان که تا اين لحظه آرامتر از ديگران بوده است، از امام ميخواهد که خدا را برايش تعريف کند. دوستانش هم سر را به نشان تأييد تکان ميدهند. امام ميگويد:
ـ نميتوان او را به تعريف آورد.
جوان شگفتزده ميپرسد:
ـ چرا؟ مگر چه عيبي دارد که او را تعريف کنيم؟ ما ميخواهيم او را بپرستيم، پس اول بايد او را تعريف کنيم.
امام ميگويد:
ـ همه ميدانيم که تعريف، يعني تعيين حد و مرز براي يک چيز؛ و اين بدين معنا است که آن چيز فقط تا يک نقطه و يک مرز ادامه خواهد يافت و در جايي معيّن و مشخّص به پايان خواهد رسيد و در نتيجه، شايد در وراي آن مرز چيزي بيش از او باشد، و افزودن و کاستني در ميان آيد؛ بنابراين، نه ميتوان او را به تعريف در آورد و مرزي برايش تصور کرد و نه ميتوان او را در حدّي محدود به پندار کشيد.
گره از پيشاني من باز ميشود، اما هنوز دندانهايم که آنها را سخت به هم فشرده بودم آزرده است. چانهام را با دست نوازش ميدهم و نشانههاي لبخند از ميان انگشتانم نمايان است.
فرم در حال بارگذاری ...