برکات و اعمال ماه ربیع الاول
ماه محرم و صفر را پشت سر گذاشتیم با اندوه و اشک و ناله ،اشک ریختیم و دل تازه کردیم و با یاد عظمت آقا ابا عبدالله الحسین بزرگ شدیم، از خزان عفلت به برکت اشک های محرم و صفر به بهار رسیدیم و اکنون وقت آن است که در این بهار به یمن رویش دوباریمان سجده شکر به جای آوریم و این بهار را قدر بدانیم و بندگی کنیم.

ماه “ربیع الاول” همانگونه كه از اسم آن پیداست بهار ماه ها مى باشد؛ به جهت اینكه آثار رحمت خداوند در آن هویداست . در این ماه ذخایر بركات خداوند و نورهاى زیبایى او بر زمین فرود آمده است . زیرا میلاد رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم ) در این ماه است و مى توان ادعا كرد از اول آفرینش ‍ زمین رحمتى مانند آن به خود ندیده است . چرا كه او داناترین مخلوقات خداوند و برترین آنها و سرورشان و نزدیكترین آنها به خداوند و فرمانبردارترین آنها از او و محبوبترینشان نزد او مى باشد، این روز نیز برتر از سایر روزهاست . و گویا روزى است كه كاملترین هدیه ها، بزرگترین بخشش ها، شاملترین رحمتها، برترین بركتها، زیباترین نورها و مخفى ترین اسرار در آن پى ریزى شده است .

پس بر انسان مسلمان كه برترى رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم ) را قبول داشته و مراقب رفتار با مولایش مى باشد واجب است در این ماه به شکرانه ارازنی شدن آن نعمت بزرگ به عبادتی از سر شور و اشتیاق بپردازد،گرچه عبادات شبانه روزی عالمیان هرگز در خور چنین نعمتی نخواهد بود اما “آنچه سعی است ما در طلبش بنماییم".

 


موضوعات: بدون موضوع
   یکشنبه 22 آذر 1394نظر دهید »

ضــــــامن آهــــــو دســتم را بــگیـــر

هـرجـــــا دلــــــی شکســـــت بـه اینـجا بیاورید*اینــجا بهشـــــت شــهر خــدا،‏شهر مشــــــهد اسـت

سلام مولام…

آقای خوبم کاش بدونی چقد بیشتر از همیشه کمت دارم،چقد بهونه داره این دل دیوونه..

من دیوونه وار با رویای مشهدی شدن و قدم زدن تو خیابونهای مشهدت چشامو میبندم و چه عاشقونه توی خواب بهم میفهمونی حواست هس بهم..چه بیتاب چسبیده بودم به ضریحت و مشبکهای ضریح رو با انگشتام حلقه کرده بودم..آقا جون همون جوری که جدیدا نرده کشیدن بود،کسی منو هل نمیداد،اذیت نمیشدم واسه زیارت داشتم لای مشبکهای ضریح در گوشی درد و دل میکردم تو هم سنگ صبورم بودی..کسی فالگوش نبود که حرفامو بعدا جار بزنه..آخ آقام خیلی شیرینه خوابای رنگی حرمت..شکر،هزار بار شکر که ازم دریغشون نمیکنی..

کاش الانم بودم..کاش توی این هوا که خنکیش دل آدمو جلا میده،پنجره خونه رویاهام رو به حرمت باز میشد و هیچی کم نبود..آخ اگه اینجور بود چه دنیای شیرینی داشتم من،چقد میبالیدم به خودم.. دلم یه گوش شنوا میخواد آقا که اینا رو درک کنه..

امام رضا..خیلی دلتنگتم و خلاصه دلم همش از این صحن به اون صحن داره پرسه میزنه..غافل نباش ازم جان جواد راه دورت..

به امید دیدار مهربون


موضوعات: بدون موضوع
   شنبه 21 آذر 13942 نظر »

آشنایی با امام زمان (عج) در کلام امام رضا(ع)

امام هشتم عليه السلام، ضمن اشاره به شرايط خاص زماني و مکاني تولد امام عصر عليه السلام، به مخفي بودن جايگاه ولادت آن حضرت اشاره دارند چنانچه مي فرمايند :
«… رجُلًا خَفيَّ المَوْلِد والمَنشأ غير خَفيٍّ في نَسَبِهِ». [1] .
(حضرت مهدي عليه السلام) مردي است که عليرغم روشن بودن نسب او بر همگان، مخفيانه بدنيا مي آيد.
عليرغم بيان ويژگي ها و خصوصيات آن حضرت، امام هشتم از شک برخي افراد نسبت به آن وجود مقدس، خبر مي دهند :
«… هُوَ الّذي يَشُکُّ النّاسُ في وِلادَتِه». [2] .
او کسي است که مردم در ولادت او دچار ترديد مي شوند.
زمامداران ستمگر عباسي از ويژگي هاي آن حضرت خبر داشتند، لذا وجود مبارکش را براي سلطنت خود خطري بزرگ مي دانستند. بنابراين خانه امام حسن عسکري عليه السلام را تحت نظر داشته و درصدد بودند، به محض اطلاع از تولد فرزندي پسر براي آن حضرت، او را از بين ببرند، به همين منظور بارها به خانه امام يازدهم مأموراني گسيل مي داشتند. امّا خداوند براي درامان ماندن آن وجود مبارک، مقدّر فرمود تا آن حضرت در يک شرايط استثنايي به گونه اي بدنيا بيايد، که حتي نزديکترين افراد هم، متوجه نگردند و در نتيجه بسياري از افراد طبق فرموده امام عليه السلام در اصل تولد آن حضرت دچار ترديد شدند.
نظر به اينکه پس از تولد آن وجود گرامي تا مدتي شرايط اقتضا مي کرد که مسأله ولادت امام، همچنان مخفي بماند، لذا آن معدود افراد که از جريان تولد حضرت آگاه بودند، موظف بودند آن را در جايي اظهار نکنند، و حضرت عسکري عليه السلام نيز در اين زمينه سعي تمام داشتند، که جز بعضي از خواص، کس ديگري از آن مطلع نگردد.

حضرت رضا عليه السلام با توجّه به چنين شرايطي مي فرمود :

«لا يُري جِسمُهُ ولا يُسَمّي باسمِهِ». [3] .
جسمش (حضرت مهدي عليه السلام) ديده نشود، و نامش برده نگردد.
روايات زيادي درباره نهي از ذکر نام آن حضرت نقل شده که از بررسي مجموع آنها مي توان احتمال داد که اين امر اختصاص به زمان غيبت صغري داشته ؛ چراکه در آن ايام تهديداتي متوجه جان آن حضرت بوده است.
علي رغم اين همه دشواري ها، جهت تقويت بيشتر ايمان و اعتقاد مردم به آن وجود مقدس، بسياري از ويژگي ها و اوصاف حضرت مهدي عليه السلام توسط ائمه بزرگوار شيعه، بيان گرديده است.

از جمله، حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام در ضمن روايتي مي فرمايند :

«… بِأَبي وَاُمّي سَمِيِّ جَدّي». [4] .
پدر و مادرم بفداي او (امام عصر عليه السلام) که همنام جدّم رسول خداست.

در روايت ديگري آن حضرت را به عنوان چهارمين فرزندشان معرفي مي فرمايد :

«… الرّابعُ مِنْ وُلْدِي ابنُ سَيِّدَةِ الإماء». [5] .
امام زمان عليه السلام چهارمين فرزند من، و مادرش بهترين کنيزان است.
زماني که دعبل، اشعار جانسوز خود را در محضر امام هشتم عليه السلام قرائت کرد و در ضمن اشعار خود اشاره به ظهور امام زمان عليه السلام نمود، حضرت پس از تشويق و تأييد او، فرمودند : اي خزاعي، آيا مي داني اين امام کيست و چه موقع قيام مي کند؟ سپس حضرت رضا عليه السلام به معرفي حضرت مهدي عليه السلام پرداختند :
«يا دِعْبِلُ! الإمامُ بعدي مُحمَّدٌ ابني، وَبَعْدَ مُحمّدٍ ابنُهُ عَليٌّ، وَبَعْدَ عَليٍّ اِبنُهُ الحَسَنُ، وَبَعْدَ الحَسَن ابنُهُ الحُجَّةُ القائِمُ المُنْتَظَرُ في غَيبَته، المُطاعُ في ظهورِه، لَوْ لَمْ يَبْقَ مِنَ الدُّنْيا إلّا يَوْمٌ واحِدٌ لَطَوَّلَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ ذلِکَ اليومَ حَتّي يَخْرُجَ فَيَمْلَأ الأَرْضَ عَدْلاً کَما مُلِئَتْ جَوْراً». [6] .
اي دعبل! امام بعداز من پسرم محمّد، و بعد از محمّد پسرش علي، و بعد از علي فرزند او حسن، و بعد از حسن فرزندش، حجّت قائم منتظر خواهد بود، که در دوران غيبتش انتظارش را مي کشند و در زمان ظهورش، اطاعتش مي نمايند. اگر از عمر دنيا، تنها يک روز باقي مانده باشد همان يک روز را خداوند آن قدر طولاني گرداند تا اينکه او قيام کند و زمين را مالامال از عدل نمايد، چنانکه از ظلم پر شده باشد.
از جمله امور مهمي که حضرت رضا عليه السلام در زمان خود به آن همّت گماردند آن است که وقتي مأمون براساس اهداف پليد خود آن حضرت را به پذيرش ولايت عهدي وادار کرد، بيشتر شيعيان - که از حقيقت اين نيرنگ آگاه نبودند - گمان مي کردند صاحب الامري که در سخنان پيامبر اکرم صلي الله عليه وآله وسلم و ائمّه معصومين عليهم السلام به ظهورش مژده داده شده است حضرت رضا عليه السلام مي باشند. لذا آن حضرت در مناسبت هاي مختلف ضمن رفع اين شبهه به معرفي بيشتر صاحب الامر عليه السلام مبادرت مي فرمود.
در اين باره، از ايوب بن نوح روايت شده است که : روزي خدمت علي بن موسي الرضا عليه السلام عرض کردم : اي فرزند رسول خدا! حالا که همه مردم با شما بيعت کرده اند و سکّه بنام مبارک شما زده شده، اميدوارم آن صاحب الامر شما باشيد و بدون اينکه نيازي بجنگ باشد، حکومت به شما منتقل شود.
حضرت در پاسخ فرمودند : «کسي از ما نيست که نامه ها و پرسشها و اموال به طرف او سرازير شود… مگر اينکه او به شهادت رسد تا وقتي که خداوند مردي را براي اين کار برانگيزد، که تولد او علي رغم روشن بودن نسبش، مخفي خواهد بود». [7] .
در همين زمينه وقتي ريّان بن صلت به حضرت رضا عليه السلام عرض مي کند آيا صاحب الامر شما هستيد؟

حضرت مي فرمايند :

«أنَا صاحبُ الأمرِ ولکنّي لستُ بِالّذي أمْلَأُها عدلًا کما مُلِئَتْ جوْراً، وکيفَ أکونُ ذلکَ عَلي ما تَري مِنْ ضَعْفِ بَدَني، وإنّ القائمَ هُوَ الَّذي إذا خَرَجَ کانَ في سِنِّ الشُيُوخِ ومَنْظَرِ الشُّبّانِ ؛ قويّاً في بَدَنِه حَتّي لَو مَدَّ يدَهُ إلي أعظَمِ شَجَرَةٍ علي وَجْهِ الأرضِ لقَلَعَها وَلَو صاحَ بَيْنَ الجِبالِ لتدَکْدکت صُخُورُها…». [8] .
من صاحب اين امر - ولايت - هستم، ولي آن کسي که زمين را پس از پر شدن از جور و ظلم از عدل و داد پر خواهد ساخت نيستم. با اين ضعف بدني که در من مي بيني، چگونه مي توانم او باشم؟! در حالي که قائم کسي است که وقتي ظهور نمايد، در سنّ پيران ولي در سيماي جوانان خواهد بود. او به قدري نيرومند است که اگر دست مبارکش را به طرف تنومندترين درختان روي زمين دراز کند آن را از ريشه برکَند و اگر در ميان کوهها بانگ برآورد، صخره ها فرو ريزند.
بدينوسيله ضمن توصيف ويژگي هاي جسماني آن حضرت، مردم را از اشتباهي که دچار شده اند رهائي مي بخشد.

پی نوشتها :

[1] منتخب الاثر، ص288.
[2] بحارالانوار، ج52، ص321.
[3] منتخب الاثر، ص262.
[4] بحارالانوار، ج51، ص152.
[5] همان، ج52، ص321.
[6] همان، ج51، ص154.
[7] غيبت نعماني، باب 10، ح9.
[8] منتخب الاثر، ص221، ح2.


موضوعات: بدون موضوع
   شنبه 21 آذر 1394نظر دهید »

پیراهن یوسف!!!

حرارت از در و دیوار شهر می بارید. از زیر پوست مردم آب بیرون زده بود. آنها در آن گرمای کُشنده، گروه گروه به دیدن «دعبل»[1] می رفتند و به او خوش آمد می گفتند. دعبل نیز با خوشحالی، جریان سفرش به مرو را تعریف می کرد و از قصیده ای که نزد امام رضا علیه السلام خوانده بود، سخن می گفت و گاهی نیز سروده هایش را با جوش و خروش می خواند و آه و افسوس شنوندگان را می ستاند.

آن روز مردم شهر، در مسجد جامع جمع شدند و به قصیدة بلند و زیبای او گوش فرادادند. و به پاس زبان گرم و طبع لطیفش، تحسین فراوان کردند و هدایای با ارزشی به او بخشیدند.

در همین روزها خبر پیراهن اهدائی امام رضا علیه السلام به دعبل در شهر پیچید. مردم بار دیگر با شور و شوق زیاد، خود را به او رساندند و تقاضا کردند تا او «پیراهن مبارک» امام را به آنها نشان دهد. دعبل، با شوق و کمی هم واهمه، پیراهن امام را از لابلای بسته ای که در کنارش نهاده بود، بیرون آورد و با احتیاط و احترام، به مردم نشان داد. در آن حال، لحظه ای از آن پیراهن مقدّس غافل نمی شد و دیدگانش را از آن فرو نمی بست. او خوب می دانست که اهالی شهر، به آن لباس مبارک چشم طمع دارند و برای به دست آوردن آن به هر کاری ممکن است دست بزنند. همین طور هم بود. بزرگان شهر به طمع افتاده بودند. به دعبل پیشنهاد فروش دادند:

- آن را به هزاردینار سرخ می خریم!

این مبلغ، پول کمی نبود. به دست آوردن آن؛ به تصوّر مرد فقیری چون دعبل هم نمی آمد. با این حال، ارزش نگهداری آن پیراهن برایش بیشتر بود. او چگونه می توانست لباسی را که از امامش به عنوان تبرّک گرفته بود، بفروشد؟به همین دلیل تقاضای اهالی قم را رد کرد. قمی ها، محزون و مایوس، خرید بخشی از آن لباس مبارک را پیشنهاد کردند. این بار هم مرد شاعر زیر بار نرفت و حاضر به فروش تکه ای از آن نشد. بزرگان شهر با یأس و نا امیدی به خانه های خود بازگشتند و جریان دیدار ناموفق خود با دعبل را به مردم بازگفتند. مردم با آه و افسوس، چاره ای جز سکوت و رضایت نداشتند؛ ولی این، برای جوانان شهر، قابل قبول نبود. سرسختی مرد مهمان، آنها را به ستوه آورد. چند تن از آنان، بعد از ساعت ها فکر و اندیشه، در پی به ثمر رسیدن هدفشان، راه خارج شهر را پیش گرفتند.

مرد شاعر نیز بار و بُِنة خود را برداشته و به سوی بیرون شهر حرکت کرده بود تا هرچه زودتر، خود را به سرزمین عراق برساند. هنوز خیلی از شهر دور نشده بود که حضور ناگهانی چند جوان با هیکل و هیبت، توجه اش را جلب کرد. لرزه ای توأم با هراس به تنش دوید. خواست مسیرش را تغییر داده به راهش ادامه دهد؛ اما دست های جوانان تنومند، نگذاشت او به راهش ادامه دهد. درگیری سختی به وجود آمد. تمام همّت جوانان این بود که کوله بار مرد شاعر را از لای دستان پر قدرتش بیرون آورند. دعبل با تمام توان از کوله بارش محافظت می کرد. لحظاتی به کشمکش گذشت. سرانجام دست های دعبل گشوده شد و کوله بارش به چنگ جوانان قمی افتاد. هنوز فریادها و واگویه های مرد شاعر ادامه داشت که جوانان قمی با ربودن آن لباس مقدس، صحنه را ترک کردند و خیلی زود ناپدید شدند. مرد شاعر درمانده و مایوس به اطرافش نگاه کرد. نگاههایش متحیر و هراس انگیز بود. نه قدرت پیش رفتن داشت و نه توان باز گشتن. لحظاتی به تفکر گذراند.

خبر ورود دوبارة مرد شاعر به سر زبان ها افتاد. مردم دسته دسته به دیدنش می آمدند. این بار، دعبل، آن شاعر بلند آوازة قبلی نبود، مردی بود، شوریده و درمانده که غبار راه در چهره اش نشسته بود و آه و حسرت نگران کننده داشت. گویا طوفان ویرانگری بر پیکر بلندش راه یافته بود و جسم و روحش را می آزرد. او با دیدن مردم و بزرگان شهر، دستی به ابروانش کشید و صدای بغض کرده اش را به طنین آورد:

ای مردم قم! باور نمی کردم جوانان خود را دنبال من بفرستید تا آن لباس گرانبهایی که از امام رضا علیه السلام - به رسم یاد بود و تبرّک – گرفته بودم به زور از من بگیرند!

هق هق گریه اش فضا را دگرگون ساخت. دستی به چشمان بارانی اش کشید و با لحن التماس آمیزی ادامه داد:

- خواهش می کنم آن را به من برگردانید!

دیگر بار، گریه امانش نداد. تنها او گریان و بی تاب نبود. اشک دور چشمان بزرگان قم نیز حلقه دوانیده بود. اما چه کسانی آن لباس را ربوده بودند، کسی نمی دانست. تلاش بزرگان شهر هم به جایی نرسید. یأس و نا امیدی، بیش از قبل تن مرد شاعر ر می خورد. صدای از میان جمعیت برخاست:

هرگز آن لباس به دست تو نخواهد رسید؛ پس بهتر است همان هزار دینار را بگیری و به شهرت برگردی!

ولی وی قدرت فراموش کردن آن لباس را در خود نمی دید. آرزویش این بود که آن لباس را در سفر بی انتهای آخرت بپوشد. و گواه قصید ة بلندش در محضر رسول خدا و امامان معصوم: باشد . چه می دانست که چنین سرنوشت تلخی در انتظارش است؟

به اندیشه فرو رفت. پردة از مقابل دیدگانش کنار رفت. سفر مرو و ملاقات با امام رضا علیه السلامدر ذهنش تداعی شد.

- سفر عجیبی بود. درست مثل یک رؤیا، رؤیایی نایاب و نایافتنی که در بیداری هرگز نمی توان دید.

آنگاه سر به زیر انداخت و حالت متفکرانه ای به خود گرفت. سپس رو به جمعیت کرد و ادامه داد:

… ماه محرم بود. خودم را به مرو رساندم. بعد از ساعتی جست و جو به مجلس امام وارد شدم. چشمانم به سیمای دلربایش افتاد. محزون و شکسته می نمود. لباس سیاه رنگ، اندام نازنینش را در برگرفته بود. خادمش – اباصلت هروی– مقابلش زانو زده بود. چند تن از یارانش نیز پیرامونش نشسته بودند. از جایش برخاست. دستم را گرفت و کنارش نشاند. دستم در لای دستان مبارکش، حسّ غریبی پیدا کرد. لبهایم به پشت دست های کریمانه اش فرود آمد. در حالی که شوق دیدار، سراسر وجودم را فراگرفته بود عرض کردم:

- یا بن رسول الله! از راه دور می ایم و قصیده ای در مظلومیت شما خاندان سروده ام و سوگند یاد کرده ام قبل از شما، برای کسی نخوانم.

درحالی که حالت رضایت از چهره مبارکش پیدا بود، فرمود:

- قصیده ات را بخوان.

با خوشحالی شروع کردم به خواندن:

… مَدارِسُ ایاتٍ خَلَتْ مِنْ تِلاوَةٍٍ

مَنزِلُ وَحی مُقَفِرُ العَرَصاتِ

«خانه هایی که محل نزول وحی بود، خراب شده و بسان بیابان بی صاحب افتاده است؛ و خانه هایی که صدای ساز و عربدة شرابخواران از آنها بلند است، آباد شده اند.»

بخش های از قصیده ام را خواندم. به ابیاتی رسیدم که مخاطبش مادر رنج ها، فاطمةزهرا3 بود. روی دل، به آن بانوی دردمند نمودم و خواندم:

«ای فاطمه! رسم روزگار چنین است که اگر اعضای یک خانواده از دنیا بروند، همه را در یک جا و در کنار هم به خاک می سپارند؛ از مزار ناپیدای خودت که بگذریم، قبور فرزندان و بستگانت از هم دور افتاده است و هریک در دیاری، غریبانه آرمیده اند. بعضی در نجف است و برخی در مدینه. بعضی در کربلایند و برخی در جای دیگر.

ای فاطمه جان! اموالی را می بینم که مختص تو و فرزندانت است، ولی دیگران در بین خود تقسیم کرده اند و دستهای فرزندان تو از اموال خودشان خالی است.»

ای مردم قم! قصیده ام که به اینجا رسید، امام شروع به گریه کرد. در آن حال دیدگان اشک آلودش را به من دوخت و فرمود:

- آری! آری! راست گفتی ای دعبل!

و من در حالی که سوز درونم را پنهان می کردم، به خواندن قصیده ادامه دادم:

«ای فاطمه! زنان و دختران آل ابوسفیان و آل زیاد، درکاخ ها و حجره های زیبا زندگی می کنند؛ ولی دختران رسول خدا را بدون پوشش مناسب، در خرابه ها جای داده اند.

هرگاه از آل محمد کسی کشته شود، مانند کسی که دستش را بسته باشند، نمی توانند قاتلش را قصاص کرده انتقامش را بگیرند.»

آنگاه دعبل، در حالی که نگاه غم انگیزش را به جمعیت دوخته بود گفت:

ای مردم قم! در همین لحظه بود که دیدم امام رضا علیه السلامدستهای مبارکش را بر هم زد و با لحن اندوه باری فرمود:

«أَجَلْ مُنقَبِضاتٌ؛ آری، دست های ما بسته است.»

سپس دعبل در حالی که اشکهایش، بسان جویباری، از دل غبارهای نشسته بر صورتش جاری بود، افزود: ای مردم! در بخشی از قصیده ام به غریب بغداد اشاره شده بود: «ای فاطمه! مزار یکی از فرزندانت در سرزمین بغداد است، او صاحب نفس پاک و پاکیزه است و خداوند در قصرهای بهشت از او پذیرایی می کند.»

ای مردم! هنگامی که به ستایش آن پیشوایی پرداختم که هارون هر صبحگاه و شامگاه، از زندانی به زندان دیگر سیرش می داد تا لحظه ای از هراس دعاها و نجواهای عارفانه اش در امان باشد؛ امام رضا علیه السلام فرمود:

من هم دو بیعت شعر می گویم، آن را در پایان اشعارت بنویس.

عرض کردم: فدایت شوم! شعر شما را در آغاز اشعارم می آورم تا بدان تبرّک جسته باشم، نه در آخر.

- نه! به این ترتیبی که نام قبرها را بردی، جای شعر من در آخر است. سپس چنین زمزمه نمود:

«ای فاطمه! قبر یکی دیگر از فرزندانت در خراسان است؛ وای از این مصیبت! غم ها و غصه ها به اعضای صاحب آن فشار می آورد؛ مگر آن که خداوند قائم آل محمد را برانگیزد و او غم ها و غصه های ما را از بین ببرد.»

ای اهل قم! در حالی که اشک از گوشه چشمانم می سُرّید، پرسیدم: یابن رسول الله! این قبری که فرمودید در خراسان است، از آن چه کسی است؟

در حالی که نگاهش را به زمین دوخته بود، فرمود:

ای دعبل! بدان که آن قبر، از آن منِ غریب است؛ مرا با زهر شهید کرده در خراسان دفن می کنند. مزارم محل رفت و آمد شیعیان و زوّارم خواهد شد.

صدای گریة مردم که با شوق و حماسه همراه بود، شنیده می شد. شور و ولوله ای به وجود آمده بود. سخنان دعبل به عشق و علاقه آنها نسبت به امام رضا علیه السلام افزوده بود. نوای گرم و دلنشین دعبل در فضا به طنین آمد:

ای مردم! ساکت باشید! هنوز فراز دیگری از سخنان امام را برایتان نگفته ام، گوش کنید، گوش کنید، آنگاه حضرت افزود:

ای دعبل! بدان که هرکه مرا در طوس زیارت کند، در بهشت با من در یک درجه خواهد بود و خداوند در روز قیامت او را خواهد آمرزید.

آنگاه دعبل در حالی که نظاره گر چشمان اشک آلود مردم بود گفت:

ای اهل قم! شما که نمی دانید با شنیدن فراز آخر سخنان امام چه حالی داشتم؟

نباید بیش از آن وقت شریف امام را می گرفتم. از جایم برخاستم و آماده شدم تا محضرش را ترک کنم. هنوز گامی برنداشته بودم که یکبار دیگر آواز دلنشینش گوشم را به نوازش آورد:

ای دعبل! اندکی صبر کن تا بیایم.

از جایش برخاست و داخل حجره کناری شد. لحظاتی نگذشته بود که خادمش از همان حجره بیرون آمد و کیسه ای که حاوی یکصد دینار بود آورد و به من داد. می خواستم از کیسه و محتوای آن بپرسم. ولی قبل از من، خادم امام به سخن آمد و گفت:

- مولایم فرمود: این پول را به شما بدهم تا صرف مخارج زندگی ات کنی.

گفتم: ای بندة خدا! به مولایم بگو: «به خدا سوگند! من برای پول نیامده بودم و قصیده ام را از روی طمع نگفته ام.» سپس آن کیسه را به خادم امام برگرداندم و گفتم:

پیراهنی از مولایم می خواهم تا خودم را همواره با آن متبرّک سازم…!

شاعر دلسوختة اهل بیت:به اینجا که رسید، گریه امانش نداد و شروع کرد به وای وای گریستن. اهالی قم نیز با او هم صدا شدند و صدای شیونشان فضا را اشک آلود ساخت. شور بود و نشاط و شادمانی. چند لحظه به این صورت گذشت. آنگاه دعبل دستی به چشمان مرطوبش کشید و ادامه داد:

- ای مردم قم! هنوز چند دقیقه نگذشته بود که بار دیگر خادم امام آمد و پیراهن سبزرنگ و پشمینة امام را به همراه همان کیسة دینار آورد و به من داد. در حالی که به کیسة پول اشاره می کرد، پیغام امام را به من رساند:

- این کیسة پول را نگهدار که بدان محتاج خواهی شد.

ای مردم! اینک هم صاحب پول شده بودم و هم پیراهن امام را به دست آورده بودم.

همراه قافله ای از مرو خارج شدم. کاروان در بین راه مورد حمله دزدها قرار گرفت. دزدها دست و پای مسافران را بستند و به تقسیم اموال آنان مشغول شدند. در آن حال شنیدم که یکی از آنان با خنده و استهزاء بخشی از قصیده ای که در محضر امام رضا علیه السلام قرائت کرده بودم ر خواند:

«هرگاه از آل محمد کسی کشته شود، مانند کسی که دستش را بسته باشند، نمی توانند قاتلش را قصاص کرده انتقامش را بگیرند.»

شوقی در درونم به خروش آمده بود. دیگر نتوانستم خودم را نگهدارم:

- ای بندة خدا! می دانی این شعری که خواندی، چه کسی سروده است؟

او با زبان کردی گفت:

- شاعری از قبیلة خزاعه، نامش دعبل است.

- اگر او را ببینی، می شناسی؟

- نه، کسی را که تا حالا ندیده ام، چگونه بشناسم؟

- دعبل منم، من، سرایندة آن شعر.

- دعبل شما هستی!؟

- بله، من دعبل هستم. همان شاعری که آن قصیده را در محضر امام رضا علیه السلام خواند.

ای مردم قم! سخنم که به اینجا رسید، دیدم آن مرد دست از تقسیم اموال کشید. از دوستانش جدا شد و سراسیمه به سمت تپه ای که در آن نزدیکی بود، دوید. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که همراه مرد دیگر، بازگشت. مرد دزد من را به او نشان داد و گفت:

آقای رئیس! می بینی؟ خودش است، دعبل!

حالا فهمیده بودم که آن مرد، رئیس دزدها است. به من نزدیک شد. مقابلم زانو زد و گفت:

ایا به راستی تو دعبل هستی؟ همان شاعری که نزد ابوالحسن، قصیده اش را خواند؟!

- آری، ای بندة خدا! من دعبل هستم؛ شاعری از قبیله ای خزاعه.

- نه، به این زودی قبول نمی کنم! شاید تاراج اموالت آن بیت را ناخودآگاه به زبانت جاری ساخته است؟!

- نه، راست می گویم، من دعبل هستم؛ چندی قبل نزد امامعلیه السلام مشرّف شدم و قصیده ای که در مدحش سروده بودم را برای اولین بار در محضرش خواندم؛ و اکنون از مرو می ایم؛ از مرو.

- اگر راست می گویی، آن قصیده را از اول تا آخر برایم بخوان؛ در این صورت حرفت را باور می کنم.

- باشد، می خوانم؛ بسم الله الرحمن الرحیم…

و شروع کردم به خواندن. هنگامی که قصیده به پایان رسید، رئیس دزدها دستور باز کردن دست های من و سایر اعضاء کاروان را صادر کرد . دستهایمان یکی پس از دیگری باز شد و دیگر بار، نسیم رهایی نوازشمان داد. دزده تمام اموالی را که ربوده بودند به صاحبانشان برگرداندند و مسافران خستة قافله را احترام و نوازش بسیار کردند و با نشان دادن راه و تقدیم هدایا، بدرقه نمودند.

کاروان جان تازه ای یافته بود و دشت ها و شهرهای بسیاری را پشت سرگذاشت. تا اینکه به سرزمین شما رسید. از دوستی شما با اهل بیت خبر داشتم. بی درنگ از کاروان جدا شدم و با شور و اشتیاق وارد شهرتان شدم. از محلة به محلة دیگر. چه می دانستم که در کمین من نشسته اید و قصد ربودن محبوب ترین سرمایة زندگی ام را دارید؟ مگر نگفتم که قصد فروش آن را ندارم؟ این یعنی چه؟ یعنی اینکه به اندازه جانم دوستش دارم. گفتم که آن لباس مبارک برایم ارزش بسیار دارد و حاضرم تمام زندگی ام را بدهم و آن را نگهدارم؟!

آه عجب سرنوشتی؟! چگونه بگویم، آن، لباس آخرتم است. بیایید بر من منّت گذارید، هرچه دارم مال شما، فقط آن پیراهن را به من برگردانید. همین!

صدایی از میان جمعیت بلند شد:

- ای شاعر گرانمایه! ما هم به آن لباس عشق می ورزیم. بیش از این با سخنان سوزان و نیشدارت آزارمان نده و تمام آن را از ما نخواه.

دعبل سکوت کرد. دیگر آن پیراهن برایش به یک رؤیای دست نیافتنی تبدیل شده بود. در آن حال به اندیشه فرو رفت. علاقة شدید قمی ها نسبت به اهل بیت: از ذهنش گذشت. فهمید که قمی ها نیز به درد او مبتلا شده اند. از یک سو، بی توجهی به خواستة آنها هم کار درستی نبود. از سوی دیگر، فراموش کردن آن پیراهن نیز برایش غیر ممکن بود. چه کار می کرد؟ سرانجام در فرجام گفت و گوهای ذهنی اش، در حالی که موجی از رضایت سیمای شکسته اش را در برگرفته بود، رو به جمعیت کرد و با دل سوزان و لحن التماس گونه گفت:

- قبول دارم؛ حالا که تمام آن پیراهن را به من نمی دهید؛ پاره ای از آن را به من بدهید تا به عنوان تبرّک با خود نگهدارم و با دست پر به شهر خویش باز گردم.

گویا قمی ها نیز منتظر چنین درخواستی بودند. به همین دلیل خیلی زود پیشنهاد او را پذیرفتند و بخشی از آن لباس مبارک را همراه با هزار دینار آوردند و به دعبل دادند. او با دستان پُر و چشمان اشک آلود، با شهر قم وداع کرد.[2] - [3]
پی نوشت ها:

[1]. وی فرزند علی بن رزین بن سلیمان خزاعی است. برخی نامش را حسن و بعضی دیگر محمد نیز گفته اند. کنیه اش را ابوجعفر ذکر کرده اند. زادگاهش کوفه و محل زندگی اش بغداد بود. وی از اصحاب بزرگوار امام رضا(ع) و شاعری دلسوختة اهل بیت(ع) بود. از عالی ترین اشعار او قصیدة «مدارس ایات» است. او شاعر بی باک و شجاع بود که از هیچ کس نمی هراسید. در اواخر عمرش می گفت: «من پنجاه سال است چوبة دار خود را بر شانه نهاده، دنبال کسی می گردم تا مرا بر آن بیاویزد.»

[2]. بحارالانوار، ج 45، ص 25علیه السلام و 258 و ج 49، ص 246 - 251. و منابع دیگر.

3. لازم به ذکر است که دعبل کنیزی داشت که مورد علاقه اش بود، وقتی به خانه اش برگشت، آن کنیز به مرض سختی مبتلا شده بود و بینایی خودش را از دست داده بود. وقتی عجز و ناتوانی اطباء را نسبت به درمان او دید، به یاد آن قسمت (آستین) از پیراهن امام رضا(ع) افتاد که با خودش از مرو آورده بود. شبانگاهان آن بخش از لباس امام را به چشمان کنیزش بست. کنیز که صبح از خواب برخاست، دیدگانش از برکت آن شفا یافته بود.

 


موضوعات: بدون موضوع
   شنبه 21 آذر 1394نظر دهید »

زائر کوی دوست

کاروان سرای شاه عباسی بیرون روستای ایوانکی اولین منزلگاه کاروان هایی بود که از تهران عازم خراسان می شدند. در چوبی و بزرگ کاروان سرا که باز شد شتر ها بیرون آمدند. کاروان آماده حرکت بود. زوار، زن و مرد، پیر و جوان برشتر ها سوار شده بودند. خورشید آرام آرام از دل کویر بیرون آمد. کاروان دور شد. صدای زنگ شتران در حاشیه ی کویر طنین انداخت. پیر مرد کاروان سرادار به سمت یکی از حجره ها رفت. وارد شد. مسافر جوان در بستر دراز کشیده بود. تب و لرز داشت. صورتش سرخ شده بود. هذیان می گفت. پیرمرد پارچه ای مرطوب را روی پیشانی او گذاشت. در این هنگام همسر پیرمرد وارد شد کنار جوان نشست. به شوهرش نگاه کرد و گفت:

- حالش چطوره؟

- می بینی که چه حال و روزی داره؟

- باید براش حکیم بیاریم.

- از کجا؟ گرمسار یا ورامین؟ حکیم کجا بوده تو این بیابون!

تب و لرز جوان قطع شده بود. از پیرمرد پرسید:

- کاروان هنوز نرفته؟

- چند روز پیش حرکت کرد! حالت خیلی بد بود. نزدیک بود بمیری. ان شاءالله بهتر که شدی با یکی از کاروان ها می فرستمت مشهد. راستی اسمت چیه؟ اهل کجایی؟

- رضا! اصلیتم تبریزیه. ساکن کربلا هستم.

- خوش به حالت کربلایی رضا! مجاور امامی. من که آرزوی سفر عتبات به دلم مونده. می ترسم بمیرم و موفق به زیارت آقام نشم.

جوان از جایش نیم خیز شد. پیرمرد به او کمک کرد. خواست حرکت کند. اما نتوانست. دستی به پای چپش کشید.

- چه شده؟ چرا راه نمی ری؟

- پای چپم!

- چی شده؟

- بی حس شده. انگار فلج شدم.

چند هفته گذشت. هنوز کاروانی نیامده بود. پای جوان بی حس بود. در اندیشه فرو رفت. باید کاری می کرد. فکری به ذهنش رسید. پیرمرد را صدا زد:

- چیه کربلایی رضا کاری داشتی؟

- یه زحمتی برایت داشتم.

- بفرما.

- وسایل نجاری داری؟ چند تکه چوب، اره، میخ و چکش!

پیرمرد رفت و ساعتی بعد برگشت. جوان دست به کار شد. کارش که تمام شد لبخندی از سر رضایت زد. پیرمرد عصاهای چوبی را گرفت و با دقت براندازشان کرد:

- کربلایی رضا منتظر کاروان نمی مونی؟

- نه، باید برم تا حالاشم خیلی دیر شده باید برم مشهد زیارت کنم و برگردم کربلا خانواده ام نگران می شن.

پیرمرد کیسه ای را به جوان داد و گفت:

- بگیر یک مقدار ماست و چند قرص نون برات گذاشتم.

جوان پیشانی او را بوسید و به راه افتاد. به سختی قدم بر می داشت. پیرمرد و زنش صبر کردند تا جوان از چشم آنها ناپدید شد.

با این حال و روز به مشهد می رسه؟

- نمی دونم. اگه خدا بخواد می رسه ولی سفرش چقدر طول بکشه خدا می دونه.

جاده بی انتها می نمود. روزها و هفته ها گذشت. گاه سواری یا کاروان کوچکی از راه می رسید. مقداری از مسیر او را سوار می کردند و باز بیابان بود و عصاهای چوبی و خورشید که همچنان می تابید. شب ها به مسجدی یا خرابه ای پناه می برد. از سرما به خود می لرزید. خستگی، تشنگی و گرسنگی امانش را بریده بود. حرکت کُند و یکنواختش با پاهایی تاول زده ادامه داشت.

آن روز خسته و نا امید خودش را به بالای تپه ای رساند. با دیدن منظره ی پیش رو نفس عمیق کشید و لبخند زد:

- السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.

از فراز تپّه سلام گنبد طلایی رضوی در دور دست پیدا بود.

نیمه شب وارد شهر شد. کوچه ها خلوت بود. خودش را به خیابان بالاسر رساند. گوشه ی پیاده رو دراز کشید. کفش های پاره اش را زیر سرش گذاشت. از شدت خستگی خوابش برد. چشم که باز کرد هوا روشن شده بود. مردم به سمت حرم در حال حرکت بودند به زحمت بلند شد. خسته و خاک آلود بود. در نیمه راه متوقف شد. باید به حمام می رفت. ساعتی بعد وارد حرم شد. از صحن عتیق گذشت. مقابل کفش داری عصا از دستش رها شد و با صورت روی زمین افتاد. اشک از چشمانش جاری شد.

به زحمت نیم خیز شد و عصاها و کفش را به کفشداری داد. خودش ر روی زمین کشید. خدام به او کمک کردند کنار ضریح نشست. حرم هنوز شلوغ نشده بود. چشمانش را بست. لحظاتی بعد به خوابی عمیق فرو رفت.

دستی مهربان سه مرتبه پایش را لمس کرد نگاه کرد. مرد بالای سرش ایستاده بود.

- برخیز کربلایی رضا! پایت را شفا دادیم.

جوان اعتنا نکرد. مرد رفت اما دوباره برگشت.

- برخیز پایت را شفا دادیم.

- چرا مرا اذیت می کنی؟ پی کار خود برو مرا به حال خود بگذار.

مرد رفت اما برای بار سوم بازگشت.

- کربلایی رضا پایت را شفا دادیم بلند شو!

- تو را به حق خدا و پیغمبر، به حق موسی بن جعفر بگو کیستی؟

- من علی بن موسی الرضا هستم.

جوان دستش را دراز کرد تا دامان امام را بگیرد. از خواب پرید. زبانش بند آمده بود. نفسش به شماره افتاد. شرع کرد به فرستادن صلوات. پای چپش را حرکت داد. زانویش به راحتی خم و راست می شد. دیگر پایش بی حس نبود. بر ضریح بوسه زد و آهسته دور شد. حرم شلوغ شده بود. اگر مردم می فهمیدند شفا گرفته لباسش را تکه تکه می کردند. از میان جمعیت گذشت. جلوی کفشداری رسید. کفش هایش را گرفت و حرکت کرد. در این هنگام صدایی شنید. برگشت. کفشدار بود.

- آقا عصایت را نبردی!

منبع: کرامات الرضویه، علی میرخلف زاده، انتشارات نصایح.


موضوعات: بدون موضوع
   شنبه 21 آذر 1394نظر دهید »

1 ... 152 153 154 ...155 ... 157 ...159 ...160 161 162 ... 328

اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        
جستجو