چه چیز مرا از امام خویش محروم کرد؟
هم اکنون که ما در زمان غیبت امام زمانمان ارواحنا فداه به سر می بریم و از نعمت دیدار حضرت محروم هستیم، این سؤال گاهی به ذهن می آید، که چرا ما نباید مانند پیشینیان از محضر امام زمانمان بهره ببریم؟ ضرورت و اهمیت این بحث آن قدر روشن است که نیازی به بیان ندارد؛ زیرا انسانی که مهمترین هدفش، دستیابی به کمال و قرب الهی است، قطعا بدون امام و مقتدا موفق نخواهد شد. چه چیز از این مهمتر و حیاتی تر که انسان محضر ولیّ خدا و امام زمانش را درک کند و برای رسیدن به آن هدف مهم از وجود امام معصوم بهره مند گردد؟ بنابراین باید به دنبال پاسخ این سوال بود که چه چیزی مانع ظهور حضرت ولیّ عصر ارواحنا له الفدا شده است؟
اخباری که انتظارش را نداریم
اولین چیزی که در این مورد به ذهن می رسد این است که آیا اعمال ما شیعیان می تواند در امر ظهور و زمان آن تأثیر داشته باشد؟ برای پاسخ به این سؤال به سراغ روایات می رویم، امام کاظم علیه السلام فرمودند: «اذا غَضِبَ الله تبارکَ و تَعالی علی خَلقِه نَحّانا عَن جَوارِهِم؛ زمانی که خداوند تبارک و تعالی بر خلقش غضب می کند ما را از همجواری ایشان دور می گرداند.» در این حدیث علت دوری امام از امت، غضب خداوند بیان شده است و غضب خداوند در اثر نافرمانی و گناه مردم می باشد.حضرت بقیة الله علیه السلام در بخشی از نامه و توقیعی که به شیخ مفید (ره) نوشتند، فرمودند:
«… چنانچه شیعیان ما که خدا به طاعت خود موفّقشان بدارد- قلباً در وفاى به عهدشان اجتماع مى کردند نه تنها سعادت لقاى ما از ایشان به تأخیر نمى افتاد، كه سعادت مشاهده ما با شتاب به ایشان مى رسید و اینها همه در پرتوی شناخت كامل ما و صداقت محض نسبت به ما مى باشد، بنابراین هیچ چیز ما را از ایشان محبوس نمى دارد جز اخبارى كه از ایشان به ما مى رسد و ما را مكروه و ناراحت مى سازد و از ایشان انتظار نداریم، و تنها از خدا باید یارى خواست و او براى ما كافى و نیكو كارگزار و پشتیبانى است، و صلوات و سلام خداوند بر آقا و سرورمان؛ بشیر و نذیر؛ محمّد و آل پاكش باد.»
دلیلی محکمتر از این نیاز نداریم که خود حضرت علیه السلام علت محقق نشدن ظهور و دوری امام از شیعیان را اعمال و رفتاری می دانند که باعث ناراحتی حضرت می شود و می فرمایند رفتاری که ما انتظارش را نداریم از ایشان به ما می رسد.
دلیلی محکمتر از این نیاز نداریم که خود حضرت علیه السلام علت محقق نشدن ظهور و دوری امام از شیعیان را اعمال و رفتاری می دانند که باعث ناراحتی حضرت می شود و می فرمایند رفتاری که ما انتظارش را نداریم از ایشان به ما می رسد، که مسلماً همان گناهان ما می باشد، البته در این قسمت از نامه امام به سه نکته اشاره فرمودند:
اول: تفرقه و جدایی امت شیعی
دوم: عدم معرفت و شناخت، نسبت به امام زمان علیه السلام (و جاهل بودن به حق آن حضرت)
سوم: اعمال ناشایست شیعیان
اول: تفرقه و جدایی امت
امام مهدی علیه السلام می فرمایند: «اگر شیعیان در وفای به عهدشان متحد می شدند سعادت لقاى ما از ایشان به تأخیر نمى افتاد.» متأسفانه جدایی شیعیان از یکدیگر و عدم اجتماعشان بر اهداف واحد، از اَن اسبابی است که شیعیان را از نصرت و یاری امام زمانشان مشغول گردانیده است. آنها عمده تلاش خود را صرف امور بین خودشان می کنند و امامشان را تنها رها کرده اند، این تفرقه و جدایی موجود میان شیعیان با آنچه حضرت مهدی علیه السلام طلب می کند در تناقض است؛ چون آنچه مطلوب حضرت است اجتماع و اتحاد و یکپارچگی امت شیعی می باشد.
یا مهدی ، امام زمان
دوم: عدم شناخت امام زمان
اما در مورد معرفت باید گفت، تا شناخت کامل نسبت به امام معصوم نباشد اطاعت و تسلیم صورت نمی گیرد. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: «کسی که بمیرد و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهلیت از دنیا می رود و قطعا زندگی و حیات او هم در جهل و جاهلیت خواهد بود.»
مامون رقی روایت می کند: نزد آقایم امام صادق علیه السّلام بودم که شخصی به نام «سهل بن حسن خراسانی» رسید، سلام كرده و نشست. عرض كرد یابن رسول الله ! شما رئوف و مهربان هستید، چرا از حق خود دفاع نمی كنید؟ چه چیزی مانع این امر است؟ در صورتی كه بیش از صدهزار شیعه شمشیرزن دارید!
حضرت فرمودند: ای مرد خراسانی بنشین، سپس حضرت امر كردند، تا تنور را روشن كنند، وقتی تنور برافروخته شد، حضرت رو به مرد خراسانی نموده و فرمود: بلند شو و داخل تنور شو.
در این هنگام مرد خراسانی ترسید و عرض كرد: یابن رسول الله ! مرا با آتش مسوزان، از من درگذر، …
حضرت فرمودند: تو را بخشیدم.
در این هنگام یكی از اصحاب امام صادق علیه السّلام به نام «هارون مكی» وارد شد در حالی كه كفش خود را با انگشت گرفته بود. خدمت آن حضرت رسید و سلام كرد. امام علیه السّلام جواب سلام او را داد و فرمود: نعلین را از دست خود بینداز و برو داخل تنور …
هارون مكی، نعلین را انداخت و داخل تنور شد. امام علیه السّلام شروع كرد با مرد خراسانی صحبت كردن و از اوضاع خراسان از او پرسیدن و … سپس گفت ای خراسانی برو و داخل تنور را نگاه كن.
مرد خراسانی به طرف تنور رفت و دید كه «هارون مكی» چهار زانو در تنور نشسته است. امام علیه السّلام از مرد خراسانی سئوال كرد: از این یاران در خراسان چند نفر پیدا می شود؟
مرد خراسانی عرض كرد: به خدا قسم یك نفر هم نیست.
متأسفانه جدایی شیعیان از یکدیگر و عدم اجتماعشان بر اهداف واحد، از اَن اسبابی است که شیعیان را از نصرت و یاری امام زمانشان مشغول گردانیده است. آنها عمده تلاش خود را صرف امور بین خودشان می کنند و امامشان را تنها رها کرده اند، این تفرقه و جدایی موجود میان شیعیان با آنچه حضرت مهدی علیه السلام طلب می کند در تناقض است
امام علیه السّلام فرمودند: ما تا زمانی كه پنج نفر یاور این چنینی نداشته باشیم قیام نخواهیم كرد. ما خودمان موقعیت مناسب را بهتر می دانیم.
بنابراین امام صادق علیه السّلام طبق این روایت، فرق شیعه و یاور واقعی امام با مدعیان یاوری را در «تسلیم بودن و اطاعت محض» در برابر امام معصوم دانستند. اینجاست که اهمیت معرفت و شناخت امام روشن می شود، چرا که معرفت امام، راهی به سوی تسلیم محض شدن در برابر آن بزرگوار است. امام صادق علیه السلام فرمودند: «بنده تا زمانى كه خدا و رسول خدا و همه امامان و امام زمان خود را نشناسد، و به او باز نگردد و تسلیم نشود، مؤمن نیست.» سپس فرمود: «چگونه ممكن است كسى نسبت به نخستین (امام اول و جریان امامت) جاهل باشد و بازپسین را (امام زمان خود را) بشناسد؟»
پس تسلیم محض بودن در برابر امام معصوم ممکن نخواهد بود مگر بعد از تحصیل معرفت نسبت به آن حضرت، بنابراین برای اینکه این صفت و خصوصیت نیکو در شخص پیدا شود لازم است که نسبت به امام زمان خویش معرفت پیدا کند چون رسیدن به مقام تسلیم قبل از تحقق معرفت امکان ندارد.
سوم: اعمال ناشایست شیعیان
یکی از مهمترین موانع ظهور که امام به آن اشاره فرمودند اعمالی است که شایسته پیرو اهل بیت علیهم السّلام نیست و آن چیزی جز گناه و نافرمانی الهی نمی باشد، یاران امام زمان علیه السّلام که با آمادگی آنان ظهور محقق خواهد شد، معرفت، شناخت و اعتقاد کامل به امامشان دارند، شب ها را با عبادت به صبح می رسانند و روزها را با روزه به پایان می برند و اصلا فکر گناه هم به ذهنشان راه ندارد.
اگر ما ایمان داشتیم که هر لحظه ممکن است آن حضرت علیه السّلام شرفیاب شوند، خانه دل خود را از جمیع گناهان و صفات رذیله و حیوانی و شیطانی و محبت دنیا پاک می کردیم و آن را برای تشریف فرمایی آن عزیز به صفات حمیده مزین می کردیم، زیرا هر مقدار که ما گناهان را ترک کنیم می توانیم ظهور را نزدیکتر کنیم.
خوب است از هم اکنون تصمیم بگیریم در تعجیل ظهور امام زمانمان مؤثر باشیم و با دقت گناهان خود را هر چند کوچک ترک نموده و به دنبال شناخت واقعی امام خود باشیم تا بتوانیم مطیع امر ایشان بوده و قدمی در راه زمینه سازی ظهور برداریم.
جا ماندم..
يَا ابْنَ يس وَ الذَّارِيَاتِ يَا ابْنَ الطُّورِ وَ الْعَادِيَاتِ يَا ابْنَ مَنْ دَنَا فَتَدَلَّى
فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَى دُنُوّا وَ اقْتِرَابا مِنَ الْعَلِيِّ الْأَعْلَى
لَيْتَ شِعْرِي أَيْنَ اسْتَقَرَّتْ بِكَ النَّوَى
من که در پیچ و خم جاده ی دنیا ماندم
دردم این است چرا این همه تنها ماندم؟!
یک نفر نیست به داد من ِ تنها برسد؟
در پی «راه بلد» در دل صحرا ماندم
حلّ این مشکل امروز به دست فرداست
چند سالی است که در حسرت فردا ماندم
در حقیقت شده آیا که بپرسم از خود
چه قدَر منتظر یوسف زهرا ماندم؟!
من به دنبال تو امّا تو کنارم هستی
آه … من با لب تشنه، لب دریا ماندم
چه کسی گفته که تو غایبی آقا؟! غلط است
من ِ آلوده در این غیبت کبری ماندم
نوکری روسیهم … جای تعجّب دارد
با تمام بدی ام باز هم «آقا» ماندم
یا بگویید:«بیا» یا که بگویید: «برو»
خسته ام بس که در این «شاید و امّا» ماندم
پسر فاطمه! نگذار که ناکام شوم
جلوه کن منتظر جلوه ی طاها ماندم
کربلا … پای پیاده … چه قدَر می چسبد
من که امسال هم از کرب و بلا جا ماندم
حکایت وصل
تقدیم به محضر عاشقان و منتظران حضرت ولی عصر (عج)
باربر ، حمّال و نگهبان ساده بازار اصفهان بود. آنقدر ساده بود و بی ریا که مردم به او لقب “هالو” داده بودند. امّا کسی نمی دانست که در ورای این ظاهر ساده و فقیرانه ، روح بلندی وجود دارد ، صاحب مقامی رفیع که ملازم و همنشین حجّت یگانه خداوند ، واسطه فیض زمین و آسمان ، حضرت صاحب الأمر و الزّمان أرواحنا لتراب مقدمه الفداء گردیده است. مرحوم میرزا حسین کشیکچی مشهور به هالو (متوفی 1309 ه ق) که بدن مطهرش در بهشت تخت پولاد ، خاک تابان جنوب زاینده رود آرام گرفته است ، حکایتی شگفت انگیز دارد که از قول مرحوم حاج آقا جمال اصفهانی در کتاب عبقری الحسان نقل گردیده است. نوشتار زیر ، داستان این حکایت است که سعی در بازنویسی آن با رعایت امانت نموده ام:نزدیک اذان ظهر روز بود. مثل هر روز مهیای رفتن به مسجد شدم. از منزل ما تا مسجد فاصله چندانی نبود . چند سالی بود که توفیق امامت جماعت در این مسجد به من عنایت شده بود. مسجدی که بواسطه قرار گرفتنش در راسته بازار ، پاتوق کسبه و اهل بازار بود و البته حضور باربران و کشیکچیان و نگهبان های بازار هم رونق خاصی به مسجد می داد.
هنوز چند قدمی به مسجد مانده بود که صدای جمعیت اندکی که تابوتی را بر دوش خود حمل می کردند مرا متوجه خود ساخت. جلوتر رفتم ؛ تابوتی ساده و فقیرانه بر دوش چند نفر که همه از باربران بازار بودند و چند نفری مشایعت کننده نیز در کسوت ساده حمّالان و کشیکچیان بازار که البته چهره برخی از آنها برایم آشنا بود. معلوم بود که میّت ، یکی از منسوبان همین آدم های سر و ساده و فقیر است که اینچنین غریبانه و بی پیرایه تشییع می شود.
در همین بین ، ناگهان چشمم به میرزا حبیب ، تاجر سرشناس و مؤمن بازار افتاد که با حالتی نزار و پریشان در حالی که بشدت می گریست و مویه می کرد ، جنازه را مشایعت می نمود. مشاهده میرزا حبیب ، آن هم با این حال پریشان که گویی صاحب عزای اصلی است و نزدیک ترین کسان خود را از دست داده است ، مرا بسیار شگفت زده کرد. آخر میرزا حبیب از بازاریان و تجّار سرشناس و مؤمن بازار و از نیکان اصفهان بود. اگر از نزدیکان و بستگان او کسی فوت نموده ، پس چگونه است که اینچنین غریبانه و بی خبر تشییع می شود؟! چرا از بزرگان تجار و کسبه و اقربای خود میرزا حبیب ، کسی در این تشییع جنازه شرکت ندارد؟! …. همه اینها سؤالاتی بود که ذهن مرا به خود مشغول ساخته و بشدّت کنجکاو یافتن اصل ماجرا کرده بود.
در همین حال بودم که نگاه پریشان میرزا حبیب به من افتاد و گویی متوجه تعجب و حیرانی من شد. بطرفش رفتم و دست بر شانه اش گذاشتم . پیش از آنکه سخنی بگویم با صدایی لرزان و مصیبت زده گفت: «حاج آقا جمال! به تشییع جنازه یکی از اولیای خدا نمی آیید؟! »
کلامش بر قلب و جانم نشست و مرا بی اختیار بسوی جنازه کشاند. از رفتن به مسجد منصرف شدم و به همراه میرزا حبیب و جماعت باربران و کشیکچیان بازار ، جنازه را به طرف غسّالخانه مشایعت نمودم. از بازار تا غسالخانه که در محلی بنام «سرچشمه پاقلعه» قرار داشت ، مسافت نسبتاً زیادی بود و من باتفاق عده معدود مشایعت کننده در حالی این مسافت را پیمودم که در تمام طول مسیر ، جمله میرزا حبیب در توصیف صاحب جنازه ، ذهنم را به خود مشغول ساخته بود و بشدت کنجکاو بودم تا صاحب آن را بشناسم .
به غسالخانه که رسیدیم ، جنازه را تحویل مغتسل دادند تا مراسم تغسیل و تکفین میت انجام شود. گوشه خلوتی یافتم و تا مهیا شدن جنازه ، در انتظار نشستم. ساعتی از ظهر گذشته بود و من خسته از راه دراز و اندوهناک از فوت نماز جماعت اول وقت ، به سرزنش خود پرداختم که چرا بی جهت ، تحت تأثیر سخنان یک تاجر پریشان حال ، مسجد و نماز جماعت را ترک گفته ام. در حال و هوای خود بودم که دستی بر شانه خود احساس کردم. خودش بود ، میرزا حبیب. مثل اینکه تحیّر و سرگردانی مرا بیش از این تاب نیاورده بود. حالا مثل اینکه کمی آرام گرفته بود. به او گفتم: « میرزا! این جنازه کیست؟! حکایت این حال پریشان شما چیست؟!»
میرزا حبیب ، آه بلندی کشید و در حالی که دست بر کمر گرفته بود و می نشست ، گفت: « قصه عجیبی است حکایت من و آشناییم با صاحب این جنازه!! قصه ای که تا کنون برای کسی آن را بازگو نکرده ام.»
با کنجکاوی و تعجب گفتم: « بسیار مشتاق شنیدنم میرزا حبیب! بگو و مرا از این بهت و حیرانی بیرون آور.»
میرزا حبیب دوباره آهی کشید و ادامه داد:
« همینطور که می دانید امسال من مسافر قافله حج بودم. کاروان ما ابتدا راهی عراق شد تا پس از زیارت عتبات مقدسه نجف و کربلا ، راهی حجاز شویم. همه چیز بخوبی می گذشت تا در چند فرسخی کربلا ، کیسه حاوی سکه ها و بعضی اثاثیه ضروری سفرم را دزدان به سرقت بردند. جستجوهایم نتیجه ای نداشت و از طرفی دلم نمی خواست که غیر از خودم ، همسفرانم را نیز درگیر مشکل پیش آمده خود نمایم. برای همین بی اینکه کسی متوجه موضوع شود ، بهانه ای آوردم و خود را از همسفران جدا کردم. قافله حج عازم حجاز شد و من درمانده و مستأصل در عراق ماندم بلکه فرجی شود و بتوانم راهی به اموال از دست رفته خویش بیابم. اندوهی سنگین و عمیق بر من مستولی شده بود و از اینکه می دیدم علی رغم دارایی های بسیار ، توفیق انجام مناسک حج از من سلب شده است ، احساس غبن و خسارتی جانکاه می کردم. هیچ دوست و آشنایی هم نداشتم تا به او پناه ببرم و پولی قرض بگیرم.
شبی تنها از نجف بسمت کوفه به راه افتادم تا در مسجد کوفه معتکف گردم بلکه فرجی حاصل شود. در راه حالتی عجیب بر من مستولی شده بود. احساس درماندگی و استیصال می کردم و در همان حال به آقا و مولایم ، حضرت صاحب الأمر (عج) متوسل گردیدم. چیزی نگذشت که در همان بیابان و در تاریکی شب ، ناگهان سواری در برابرم ظاهر شد. با حضور او همه جا روشن و نورانی شد و بزرگی و شکوهش مرا مسحور خود ساخت. آنگاه که جمال و چهره پرفروغش را نگریستم ، اوصاف و نشانه هایی را که در مورد امام زمان ، حضرت صاحب الأمر (عج) شنیده بودم در آن بزرگوار مشاهده نمودم.
در آن حال ، ایشان در برابرم ایستاده فرمودند: « چرا اینطور افسرده حالی؟! » عرض کردم که خستگی راه سفر دارم. فرمودند: « اگر سببی غیر از این دارد بگو. » چون دیدم آن بزرگوار اصرار دارند که سرگذشتم را شرح دهم ، ماجرای خود را بیان کردم و سبب ناراحتی و تأثر خود را عرضه داشتم.
در این هنگام دیدم ، حضرتش فردی بنام « هالو » را صدا زدند. بلافاصله فردی نمد پوش درهیأت و لباس کشیکچی ها و باربرهای بازار اصفهان ، در کنارمان نمایان شد. وقتی که جلو آمد به دقت در وی نگریستم و متوجه شدم همان هالوی اصفهان خودمان است؛ کشیکچی بازار که ازسال ها پیش در اطراف حجره ام رفت و آمد دارد و او را کاملاً می شناسم.
حضرت رو به او نموده فرمودند: « اسباب سرقت شده اش را به او برسان و او را به مکه ببر و بازگردان. » آقا این جمله را فرمودند و از نظرم ناپدید شدند.
آن شخص ، ساعتی از شب را با من در محل مشخصی از کوفه قرار گذاشت تا پول و وسایل گمشده ام را به من برساند. من متحیّر از آنچه می دیدم با نگاه مبهوت خویش هالو را بدرقه کردم. او رفت و ساعتی دیگر در مکانی که وعده گاهمان بود نمایان شد. در حالی که بسته ای در دست داشت. آن را به من داد و گفت: « درست ببین ، قفل آن را باز کن و آنچه را داشتی به دقت بنگر تا بدانی که صحیح و سالم تحویل گرفته ای. »
من به بررسی وسایل و شمارش سکه هایم مشغول شدم. دیدم همه چیز دست نخورده و سالم است. آن شخص که مطمئن بودم هالوی خودمان است ولی از هیبت او جرأت سؤال کردن نداشتم ، با من در کربلا و در زمانی دیگر وعده کرد و از من خواست تا وسایلم را به شخص امینی بسپارم و مهیای حرکت بسمت مکه شوم. من نیز در زمان مقرر در وعده گاه حاضر شدم . هالو جلو می رفت و من به دنبال او. پس از مدت کمی راه رفتن ، بناگاه خود را در مکه یافتم. در مکه از من جدا شد و هنگام خداحافظی مکانی را تعیین نمود و از من خواست تا پس از انجام مناسک حج به آنجا بروم تا مرا بازگرداند. او همچنین از من خواست تا این راز را برای کسی بازگو نکنم و فقط در جواب هم کاروانیان خویش بگویم که همراه کس دیگری از راهی نزدیک تر آمده ام.
مناسک حج به پایان رسید و من در تمام طول انجام اعمال خویش ، مشعوف از عنایت مولا و صاحب خویش بودم و دلتنگ از فراق حضرتش ، او را جستجو می کردم. پس از پایان مناسک حج ، در وعده گاه خویش حاضر شدم و در ساعت مقرر دوباره هالو را دیدم که بسویم آمد و پس از سلام و مصاحفه ، به همان کیفیت قبل و در مدتی بسیار کوتاه مرا به کربلا برگرداند. عجیب آنکه در تمام این مدت با اینکه با من سخنان نرم و ملایمی داشت ، از شدت هیبت و عظمت او جرأت سؤال کردن پیدا نکردم. موقع خداحافظی در کربلا ، خواستم از مَراحم او در حق خویش تشکر کنم که گفت: « از تو خواسته هایی دارم که امیدوارم هرگاه وقتش رسید ، برایم انجام دهی.» این را گفت و از من جدا شد.
روزها و هفته ها سپری شد. سفر شگفت انگیز و معجزه آسای من به پایان رسید و به اصفهان بازگشتم. مدتی کوتاه به استراحت و دید و بازدید گذشت. اولین روزی که به حجره خود در بازار رفتم ، جمعی از تجّار و بازاریان به دیدنم آمدند. در این بین ، ناگاه هالو ، همان شخص باکرامت و والا مقام را دیدم ، با همان لباس و کسوتی که در کربلا و مکه دیده بودم. خواستم که از جای برخیزم و او را تعظیم کنم که با اشاره دست مانع شد و ازمن خواست که سخنی بر زبان نیاورم و رازش را پوشیده دارم. سپس نزد باربرها و کشیکچی ها رفت و با آنها چای خورد و قلیانی کشید. مدتی بعد موقع رفتن ، نزد من آمد و آهسته گفت: « آن تقاضایی که از تو داشتم این است که روز پنجشنبه دو ساعت مانده به ظهر بیایی منزل ما تا کارم را به تو بگویم. » آن گاه آدرس منزلش را داد و تأکید کرد که سر ساعتی که گفته بروم ، نه دیرتر و نه زودتر.
تا پنجشنبه موعود برسد ، چند روز فاصله بود که برای من یک عمر گذشت و من دیگر اورا در بازار ندیدم. در تمام این مدت به راز وعده آخر هالو می اندیشیدم و لحظه شماری می کردم تا دیدارمان تازه شود و من از او احوال مولا و صاحبمان را جویا شوم. و بالاخره آن پنجشنبه موعود از راه رسید و آن همین دیروز بود.
صبح با خود گفتم خوب است ساعتی زودتر به ملاقات هالو بروم تا با او درباره مولایمان و راز و رمز ارتباطش با امام زمان (عج) گفتگو کنم. به آدرسی که داده بود رفتم ، اما اثری از منزل هالو و نشانه هایی که گفته بود نیافتم. ساعتی جستجو کردم تا سرانجام در همان ساعتی که وعده کرده بودیم ، منزلش را یافتم. »
میرزا حبیب در حالی که بشدّت منقلب شده بود و اشک از دیدگانش جاری بود ، آه بلندی کشید و با صدایی لرزان ادامه داد:
« وقتی خود را پشت درب خانه هالو یافتم ، آماده در زدن شدم که ناگاه دیدم درب خانه باز شد و سید بزرگواری غرق نور با عمامه ای سبز بر سر و شال مشکی به کمر از خانه هالو خارج شد و هالو نیز شتابان به دنبال او از خانه بیرون آمد در حالی که بشدت ادب می کرد و تواضع و احترام فوق العاده ای نثار آن جناب می نمود . در آن حال صدای هالو را می شنیدم که می گفـت: « سیدی و مولای! خوش آمدید ، لطف فرمودید به خانه این حقیر تشریف فرما شدید… »
هالو تا انتهای کوچه آن سید بزرگوار را بدرقه کرد و بازگشت. مقابلم که رسید ، آثار شعف و شور زایدالوصفی را در سیمایش مشاهده کردم. سلام کردم و با حالتی آمیخته از بهت و حیرت از او پرسیدم: « هالو! او که بود؟! » چهره اش دگرگون شد و پاسخ داد: « وای بر تو!! مولا و صاحب خود را نشناختی؟!! …. او سرور و مولایم ، حضرت حجت ابن الحسن (عج) بود که در واپسین روز عمرم ، لطف فرموده و به دیدار نوکر خود آمده بود….»
آن گاه مرا با خود به داخل خانه اش برد و چنین گفت: « از شما می خواهم فردا به ابتدای بازار بروی و دو ساعت مانده به ظهر ، حمال ها و کشیکچی ها را با خود به این خانه بیاوری. درب این خانه باز خواهد بود و وقتی به آن وارد می شوید ، من از دنیا رفته ام. کفنم را به همراه هشت تومان پول آماده کرده و داخل صندوق گوشه اتاق گذاشته ام. آن را بردار و خرج کفن و دفنم نما و در قبرستان تخت پولاد به خاکم بسپار….!! »
با شنیدن این سخنان ، تأثّری عمیق بر جانم نشست. مات و مبهوت از آنچه دیدم و شنیدم ، با جناب هالو ، وداعی سخت و حسرت آلود نمودم و خانه اش را ترک گفتم.
امروز صبح به بازار رفتم و دوستان و رفقای حمّال و کشیکچی هالو را خبر کردم و با هم به سمت منزل هالو به راه افتادیم ، بی آنکه طبق خواسته جناب هالو ، کس دیگری را با خبر سازم. در ساعت مقرّر به منزلش رسیدیم ، در حالی که درب خانه باز بود و همانطور که خودش دیروز خبر داده بود ، روح از بدنش مفارقت کرده و در اتاق ، رو به سمت قبله آرام گرفته بود. درب صندوقی را که گوشه اتاق بود گشودم و داخل آن کفنی دیدم با هشت تومان پول که در آن نهاده شده بود. جنازه او را غریبانه برداشتیم و اکنون طبق وصیّت او سوی قبرستان تخت پولادش می بریم….»
صحبت های میرزا حبیب که به اینجا رسید ، با صدای صلوات تشییع کنندگان که تعدادشان از عدد انگشتان دست فراتر نمی رفت ، متوجه شدم که کار غسل و تکفین میت تمام شده است. حالت عجیبی داشتم. بغض سنگینی در گلویم نشسته بود و از اینکه تاکنون از وجود امثال هالو در اطراف خویش بی خبر بوده ام ، در وجود خویش احساس شرمساری می کردم. بی اختیار میرزا حبیب را در آغوش گرفتم و چشمان او را که لیاقت دیدار مولا و صاحبمان ، حضرت ولی عصر (عج) را یافته بود ، غرق بوسه خویش کردم.
چیزی نگذشت که تابوت جناب هالو دوباره بر دستان اقلیت تشییع کننده بسوی آرامگاه تخت پولاد روانه شد. خود را به زیر تابوت آن ولیّ خدا رساندم و با چشمانی اشکبار او را تا تخت پولاد مشایعت کردم. دلم می خواست ، پرتوی از نور معرفت یکی از عاشقان و دلباختگان ملازم و همراه حجّت خدا ، وجودم را روشن سازد.
مراسم تدفین جناب هالو که تمام شد ، دیدم میرزا حبیب تاجر که تا همین جا نیز سوز و بی قراری بی اندازه اش در فراق هالو ، حاضران و تشییع کنندگان اندک او را که همگی از دوستان و همکاران او بودند به حیرت وا داشته بود ، طاقت از کف داد و خود را بر خاک مزار او انداخت ، در حالی که با صدای بلند می گفت: « ای مردم! هیچ کدام از شما او را نشناختید! … او یکی از اولیای خدا و از ملازمان امام زمان (عج) بود….» و در آن هنگام کسی از حاضران جز من ، راز سوز و گداز بی اندازه میرزا حبیب را نمی دانست.
صبح فردای آن روز ، میرزا حبیب به سراغ من فرستاد تا به مسجد بازار بروم. من که هنوز مبهوت ماجرای دیروز و حکایت میرزا حبیب و هالو بودم ، بی درنگ خود را به مسجد رساندم. دیدم جمع زیادی که اکثر آنها از حاجیان کاروان حج امسال و همسفران میرزا حبیب بودند در مسجد جمع شده اند. چشم میرزا حبیب که به من افتاد جلو آمد و گفت: « می خواهم راز شگفت انگیز سفر حج خود را با همسفریان و هم کاروانیان خویش در محضر مبارک آیت الله چهارسوقی فاش نمایم و پرده از چهره غریب و گمنام چناب هالو بردارم.» لبخند رضایتی به نشانه تأیید از خود نشان دادم و سپس در معیّت میرزا حبیب و دیگر همسفران او عازم بیت آیت الله سید محمد چهار سوقی ، صاحب کتاب شریف روضات الجنّات شدیم.
در منزل آیت الله روضاتی (چهار سوقی) همهمه و شور و حال عجیبی بود. میرزا حبیب تاجر ، در حالی که ردای مشکی بر تن داشت و مصیبت زده ای را می مانست که نزدیک ترین فرد زندگیش را از دست داده است ، با صدایی لرزان و گریان ، حکایت عجیب و شگفت انگیز سفر حج خود و ماجرای عنایت حضرت صاحب الأمر (عج) بواسطه جناب هالو را برای حضرت آیت الله و دیگر حاضران تعریف می کرد و در این بین صدای گریه و ضجّه مردم ، همراه با ذکر یابن الحسن آنها شور و حال عجیبی در بیت روحانی بزرگترین عالم شهر ایجاد کرده بود. سخنان میرزا حبیب که تمام شد ولوله ای وصف ناشدنی در حاضران ایجاد شد و از همه پر سوز و گدازتر ، حال خود مرحوم آیت الله روضاتی بود که با شنیدن حکایت میرزا حبیب و جناب هالو ، در حالی که اشک شوق از دیدگان مبارکش روان بود ، منقلب و پریشان از جای برخاسته و عازم تخت پولاد ، محل دفن جناب هالو گردید.
موج زیادی از جمعیت ، یابن الحسن گویان در حالی که مرحوم آیت الله روضاتی در پیشاپیش آنها حرکت می کرد بسمت تخت پولاد روانه شدند. لحظه به لحظه بر شمار جمعیت افزوده می شد و طولی نکشید که سیل مشتاقان امام زمان (عج) به قبرستان مقدّس تخت پولاد رسید.
مرحوم آیت الله سید محمد چهارسوقی در حالی که بشدت گریه می کرد و پریشان بود ، خود را بسرعت به کنار قبر هالو رساند. سپس این عالم ربّانی خود را بر روی قبر جناب هالو افکند و پس از گریه ها و راز و نیازهای فراوان ، برخاست و رو به جمعیت فرمود: « مردم اصفهان! در همین جا به شما وصیّت می کنم ، هنگامی که مُردم ، مرا اینجا کنار قبر هالو دفن کنید. می خواهم وقتی امام زمان به زیارت قبر هالو تشریف می آورند ، از روی قبر من عبور کنند و نگاهی هم به قبر من بیندازند.»
اکنون سالیان درازی از آن روز می گذرد و مزار مرحوم میرزا حسین کشیکچی ، مشهور به « هالو» در تکیه صاحب روضات تخت پولاد اصفهان ، این خاک تابان و سرزمین ستارگان درخشان علم و عرفان و معرفت ، ملجأ و زیارتگاه عاشقان و دلباختگان حضرت ولی عصر (عج) است تا روزی که ان شاء الله دل های عاشق و طوفانزده منتظرانش به ساحل آرامش ظهور مبارکش ، اطمینان و سکون یابد.
بیندیشیم آیا با امام زمان بیعتی واقعی کرده ایم ؟؟؟؟
السلام علیک یا میثاق الله الذی اخذه و کده
سلام بر تو ای پیمان خدا که آن را ستانده و محکم گردانده است.
بخشی از زیارت امام عصر (عج) آل یس
((و اگر شیعیان ما – که خدا بر طاعتش توفیقشان دهد- در وفای به عهد و پیمانی که بر عهده ی آنان است ،همدل میشدند برکت دیدار ما از آنها وا پس نمی افتاد و سعادت مشاهده ی ما همواره با معرفت حقیقی و راستین بر ایشان می افتاد . پس آنچه سبب محرومیت ایشان از ما شده چیزی نیست مگر امور نا پسند و خلاف انتظاری که از آنها به میرسد .)) به نقل از یکی تو قیعات امام عصر که ایشان برای مرحوم شیخ مفید فرستاده اند .رجوع شود به مکیال المکارم ،ج2 ،ص306 .
گناه عامل دوری ما از امام زمان (علیه السلام)
وظیفه ی شیعه در زمان غیبت چیست؟
غیبت امام زمان در اثر گناهی است که ما انجام داده ایم.مرحوم خواجه نصیر درباره ی امام زمان سه جلمه زیبا دارد:
«وجودُهُ لُطفُ وتَصَرُّفُهُُ لُطفٌ آخَر وَ غَیبَتُهُ منّا»
(وجود امام زمان لطفی است و تصرف او لطفی دیگر و غیبت آن حضرت از جانب ماست)
در اینجا سه لطف مورد بحث وجود دارد:
1-خدا:لطفی که منسوب به خداست این است که برای جهان امام بیافریند برای جهان انسانی کامل و جامع بیافریند.2-امام زمان(علیه السلام):لطف دوم مربوط به امام زمان(علیه السلام) می شود که در دلها و درجهان ماده و معنا،تصرف کند و کار امامت خود را انجام دهد که انجام می دهد3-شیعیان:اما لطف سوم این است که شیعه حضرت را بپذیرد ، دوستان پیرو فرامین و نواهی امام زمان باشند.هرچه را او دوست می دارد دوست بدارند و با هر چیزی که او دشمن است دشمن باشند و… .اما شیعه این کار را نکرد،لذا خواجه نصیر می فرماید:«غیبة منا» لطف سوم را ما انجام ندادیم،ما آماده پذیرایی وآماده پذیرش ورود امام زمان(علیه السلام) نشدیم.
حضرت آیت الله بهاءالدینی(ره) در یکی از جلسات خصوصی صحبت های جالبی می کردند،از جمله فرمودند:
بدانید ما یک مهمان بسیار عزیزی داریم،این مهمان عزیز فرورگاه و منزلگاهش قلب ما،جان ما و دل ماست،حواستان باشد کاری نکنید که آزرده اش کنید و از قلب و جان و دل شما بیرون برود.
فرمودند:
اسمش را هر چه می خواهی بگذار،بنده اینگونه بهره بردم که این مهمان عزیز امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می باشد.
(کتاب چهارده گفتار پیرامون ارتباط معنوی با حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)-حسین گنجی)
<< 1 ... 103 104 105 ...106 ...107 108 109 ...110 ...111 112 113 ... 328 >>